آزادی به ترس تپنده در پاییز و سکوت
آزادی پوسیده در کتابخانه های بی کتاب
آزادی ممنوع در شعر و
محبوس در گلوی خنیاگر
.........
آه که دیگر هرگز
چشمانم را جز رو به خوابی عمیق و دور نخواهم گشود
تا دیگر در تاریکی بیداری فرو نغلتم
دیگر هرگز رویاهایم را به حقیقت آلوده نخواهم کرد
می خواهم برای همیشه
اعماقم را روانه جاده های خیال کنم
می خواهم دستانم را به سپیدترین و نرم ترین ابرها هدیه دهم
می خواهم روحم را در نشئه گی آسمان
در آن هنگام که بر حماقت زمین می غرد
روشن کنم
و جسمم را به سوی خاک بدرقه کنم
و جانم را بر تاریکی شهر بیاویزم